داستان طنزجمعه, شنبه, یك شنبه
جمعه, شنبه, یك شنبه
روزی, روزگاری سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و یك شنبه كه هر سه دزدهای تر و فرزی بودند و هیچ وقت دم به تله نمی دادند
یك روز, جمعه گوسفندی دزدید؛ برد خانه سرش را برید و گوشتش را آویزان كرد به تاق ایوان و به زنش گفت : اگر من خانه نبودم و شنبه یا یك شنبه آمد اینجا و آب خواست, آب را تو كاسه بریز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا می گیرند و لاشه گوسفند را می بینند
زن گفت : به روی چشم
تازه جمعه از خانه رفته بود بیرون كه سر و كله شنبه پیدا شد و سراغ جمعه را گرفت
زن گفت : پیش پات رفت بیرون
شنبه گفت : یك كم آب بده بخورم
زن گفت : صبر كن كاسه بیارم
شنبه گفت : به خودت زحمت نده
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد كوزه را از گوشه ایوان ورداشت سركشید و گفت : دستت درد نكند دیگر زحمت را كم می كنم
و از خانه بیرون زد
ادامه مطلب